loading...

آن روی من

جایی برای جاری شدنِ چیزی که هستم

بازدید : 1233
جمعه 22 اسفند 1398 زمان : 6:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

خب

اول از همه بگم که حساب روزهایی که تو خونه موندم از دستم در رفته :))

این روزا فقط برای خرید سیگار از خونه می‌زنم بیرون!

و اما بعد...

اولش یه کم برام خوش‌آیند بود... نمی‌دونم ذاتا درون‌گرام یا برون‌گرا! ولی به هر حال الآن کمی‌درون‌گرام و این خلوت اجباری برام جذاب بود (تَکرار می‌کنم، روزهای اول!)

بعدش یه کم کلافه شدم! اصلا به این سبک زندگی کردن عادت نداشتم... یاد نگرفته بودم که تو این شرایط باید چی‌کار کرد؟! انقدر هم یهویی اتفاق افتاد که براش آماده نشده بودم....

10-12 روزی طول کشید تا تونستم خودمو باهاش تطبیق بدم.... ولی این روزا حال خیییلی خوبی دارم :)

اینو می‌خوام بگم

یه سری کار جدید برای خودم تعریف کردم چون‌که تو خونه موندن (با وجود اینکه کارهاتو با واتس‌آپ و ویدیو کال و غیره هندل می‌کنی) به هر حال راندمان کارهای همیشگیتو پایین میاره... و در کنارش تایم اضافه‌ی زیادی پیدا می‌کنی و باید با مرور خاطرات یا یه کار دیگه پرش کنی... اولیش حالتو خراب می‌کنه احتمالا ;-)

پس من شروع کردم کارای جدید برای خودم تراشیدم... یه سریش کارایی بود که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی فرصت نمی‌کردم. مثلا خوندن کتاب‌هایی که خریدم و توی کتاب‌خونه‌م داشتن خاک می‌خوردن :)) (تا امشب حدود 400 صفحه) یا بازی کردن و مراقبه کردن و ... که تو پست قبلگفتم

اما یه سری کار دیگه‌ای هم کردم که پارسال این روزا فرصتش رو اصلا نداشتم :) نشستم سال قبل (98)م رو مرور کردم و برای سال بعدم برنامه ریزی و هدف گذاری و ... کردم. ارزش‌هامو مرور کردم و خیلی کارهایی که برای من تحت عنوان کارهای واجب پریود دار تعریف شدن رو انجام دادم.

خلاصه که الآن خیالم راحته که شاید "بهترینِ مطلق" نبوده باشه استفاده‌م از این روزا، ولی استفاده‌های خوبی ازشون کردم و بهتر از اون، روزهای زیاد دیگه‌ای موندن که می‌تونیم ازشون استفاده‌های زیادی بکنیم... :)

پیش‌نهاد می‌کنم که شما هم اگه تا حالا راضی نبودین از خودتون هم‌چین کاری رو استارت بزنین.. ضرر نمی‌کنین ;-)

اگه برای شروعش نیاز به کمک داشتین می‌تونین روم حساب کنین :)

----------------------

پ.ن.1: ترجیحا تلگرام... ( اینجالینکش هست)

بازدید : 409
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 5:58
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

سفر
سفری که نامش زندگیست...
سفری به طول تمامی‌عمر
سفری با فراز و نشیب‌های تا دم مرگ...

سفری که گاه در خیابان‌های شلوغ

و گاه در کنج خانه به مدت زیاد می‌گذرد..
سفری تلخ
سفری شیرین
سفری با تمام وجود....

تعادل
تعادل جنگ و صلح
تعادل کنش و بودش
تعادل زنانگی و مردانگی....
تعادلی به طعم زیستن

و نه زنده بودن!
تعادلی بین معصوم و یتیم،

جنگ‌جو و حامی،

جستجوگر و عاشق،

نابودگر و آفرینش‌گر....
تعادلی حکیمانه، ساحرانه
تعادلی از جنس لوده و حاکمش

خواستن
نشدن
خواستن
نشدن
خواستن
نشدن
تلاش
نشدن
خواستن
نشدن
نشدن
نشدن
نشدن
تغییر
رشد
افتادن
ایستادن
تکانیدن
باز حرکت کردن....

فقط آگاه باش و تیز
تا ببینی آنچه که اتفاق می‌افتد را
تا بکنی آنچه که باید را
تا انتخاب کنی منزل مناسب لحظه‌ی حال را...
به تمامی!
و سپس آن را رها کنی...
درست مثل فرزانه :)

---------------------------

پ.ن.1: فرزانه کار خویش را به تمامی‌انجام می‌دهد و سپس آن را رها می‌کند.. یک سالک خوب، هدفی در سر دارد اما می‌داند که این مسیر است که حقیقت دارد...

پ.ن.2: توی این روزایی که اگر "انسان" باشیم، منطقا باید خودمون رو قرنطینه کنیم و فقط برای موارد خیلی ضروری (مربوط به survivalمون) از خونه خارج بشیم؛ می‌تونیم فیلم و سریال ببینیم، کتاب بخونیم، بازی‌های نوستالژیک کنیم (مثلا من وقتی بچه بودم need for speed hot pursuit و commando 2 بازی می‌کردم و توی این 3هفته یه دور تمومشون کردم :دی)، بنویسیم، شعر بخونیم، مراقبه کنیم، یوگا یا هر ورزش دیگه‌ای کنیم و ..... و مهم‌تر از همه! یه مقدار فکر کنیم :)

بازدید : 621
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 5:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

زندگی، بدون توجه به حال خوب یا بد آدمی، بدون توجه به توانت برای هم‌آهنگ شدن باهاش، با سرعتِ همیشه رو به افزایشش در حال حرکته... کسی بخاطر داغ‌دار بودنت بهت رحم نمی‌کنه، بهت پول و نمره نمیده....

شما رفتین و من هنوز همینجام! شما رفتین و من امتحان داشتم! شما رفتین و من باید برای ادامه‌ی زندگیم برنامه ریزی می‌کردم....

شما رفتین. من و مردم مملکتم رو تکون دادین. اکثرشون اما بخاطر بی‌غیرتی من و امثال من دوباره خوابشون برد. اکثرشون درگیر درگیری‌های بعدی شدن. سیل. بیماری. فقر. انتخابات و رای نمی‌دهم‌هاش...

من موندم. درسمو خوندم. کار کردم تا پولی در بیارم. تا بتونم باهاش کافه‌هایی رو حساب کنم که بخاطر داغی که به دلم گذاشته شده بود با یه دوست مشترک رفته بودیم توش. داغم سرد نشد! اما بهش عادت کردم...

زندگی داره پیش میره و من برای اینکه ازش عقب نمونم قبل از اینکه آمادگی بلند شدن داشته باشم بلند شدم... به مرور لبخند زدم، خندیدم، حالم خوب شد انگار... یهو به خودم اومدم دیدم ۴۰ روز گذشته! دیدم روی آتیشی که تو دلم افتاده بود رو خاکستر گرفته. فوتش کردم. گر گرفت. مث اسفند شدم روی آتیشتون.

هنوز نمی‌دونم با داغتون چیکار کنم؟! 😔

چرا ما بیدار نمیشیم؟ چرا اینقدر با هم بدیم؟ چرا دلمون نمیاد به هم کمک کنیم؟ چرا اینقدر سختمونه بقیه رو همونطور که هستن بپذیریم؟ مگه این دنیا چقدر ارزش داره که بخاطرش همه کاری می‌کنیم؟؟ چطور ممکنه ارزش‌هامون رو گم کرده باشیم و راحت نفس بکشیم؟! کدوممون می‌دونه ارزش‌های شخصیش چیه؟

بازدید : 660
سه شنبه 5 اسفند 1398 زمان : 5:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

پیش نوشت 1: اگه نخونیدش چیزیو از دست نمی‌دین! این متن‌ها رو برای خودم می‌نویسم که بعده‌ها یادم بیاد چه‌ها کردم توی این ماه :)

---------------------------

  • آزمون‌های پایان ترم اول.. نورو سایکولوژی، روان‌شناسی رشد، روان‌شناسی عمومی... خوب بودن خداروشکر :)
  • خواندن درس‌ها و خلاصه کردن و ...
  • تولد سینا :)
  • بعضی روزها توی این ماه بودن که خودخواسته وقت تلف می‌کردم! (تا اواسط ماه (و حتی اواخرش!) هنوز حالم خوش نبود و سرزندگیم برنگشته بود...)
  • گیر دادن چتی پدر و دوباره به هم ریختن ذهنی و فکر به اینکه چی‌کار باید بکنم...
  • دوباره شروع به دیدن friends..
  • برنامه ریزی برای روزهای بین دو ترم
  • ادامه‌ی coachingهام
  • دیدن مینا قبل از پروازش
  • سایه و جلسات چارت سازمانیشون..
  • چند بار شریف رفتم این ماه! :)) برای دیدن سارا و بقیه‌ی بچه‌ها + مصاحبه‌ی تیم curation برای TED-X شریف (گپ با درسا و سارا و طهورا و حمید و همیلا .....)
  • کتاب خوانی.. تموم کردن کتابی که دستم بود و شروع کردن کتاب جدید..
  • تولد شیرین و پدرام ژرفی... :)
  • کافه اینجا با پدرام.. حال ناخوب اون روزها... سخت-خوابی تو طول شب....
  • دیدن فاطمه ضیا و گپ و گفت...
  • مصاحبه برای خانه معماری...
  • دیدن پیام و چکنی و روز خوب
  • چت‌ها با شکوفه!
  • فیلم زیاد دیدم این ماه! (توی روزهای سبکی که داشتم..)
  • مرور دوره‌ی شفای کودک درون.. وقت گذرانی با خودم! :)
  • شروع به خواندن فلسفه..
  • جلسه‌ی آخر ژرف........ :(
  • رودهن، فوت شوهر خاله‌ی مامانم، تنها موندنم تو خونه‌ی مادربزرگه، ناهار خونه‌ی دایی، تهران...
  • شروع ترم جدید... کودکان استثنایی با مدیر گروهمونه کلاسش.. طرف سایکوزه خودش! :))) :| بقیه استادامو دوست دارم :)
  • کتاب خوندن تو کتاب‌خونه‌ی دانشگاه...
  • دیدن مبینا و خوردن پیتزای نون پنیر گردو (:دی) تو ویترین (ASP)، صحبت و قدم زدن... دلم براش تنگ شده بود! :)
  • آشوب درونی، اضطراب و ناهماهنگی که نمی‌فهمیدم منشاش کجاست! مشاوره با وحید، مراقبه، آرامش.... :)
  • دیدن حسین کمال بعد از مدت‌هااا......
  • آمادگی برای برگزاری دوره‌ی دی‌آرک ^_^ (برای اطلاعات بیشتر به اینستام مراجعه کنین..)

-------------------------------

پ.ن.1: برای مراجعه به اینستام به صفحه‌ی تماس با من مراجعه کنین :))))

بازدید : 552
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 11:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

داریم تو نقطه‌ای از تاریخ و جغرافیای دنیا زندگی می‌کنیم که توش "مقدسات" زیادی وجود داره و اگه خوش شانس نباشی، روزی چندین بار واژه‌ی "مقدس" یا مشتقاتش رو می‌شنوی، می‌بینی، یا به هزار روش سامورائی لمس می‌کنی...

اتفاق عجیبیه!

تا یه جایی از تاریخ، درکی از واژه‌ی "مقدس" نداشتم... نمی‌فهمیدم که چرا باید چیزی توی دنیا وجود داشته باشه که نشه نقدش کرد... نمی‌فهمیدم چطور ممکنه چیزی پیدا بشه که برای همه کار کنه و همه قبولش کنن....

یه کمی‌که گذشت، دیدم آدمایی وجود دارن تو این دنیا، که چیزایی که به من گفته شده بود مقدسن رو نه تنها قبول ندارن، که حتی مقدساتی ضد و نقیض با این مقدسات مفروض برای خودشون دارن!! شاخ در آوردم! مگه میشه خدایی که برام تصویر شده، من رو با یک سری سنجه بندازه بهشت یا جهنم، اون یکی رو با یک سری سنجه‌ی دیگه!؟...

باز هم کمی‌گذشت... یادم نیست جایی خوندم یا شنیدم، ولی می‌دونم که اینو لمس کردم که اگه چیزی رو با منطق و برهان بهش رسیده باشی، از اینکه ببینی یک نفر داره نقدش می‌کنه عصبی نمیشی! به جاش با طرف بحث می‌کنی تا نظر و منطقت رو بهش بفهمونی و یا نظر و منطقش رو بفهمی.. و در نهایت اگه هنوز هم باهات مخالف بود، اگه بدیهی‌ترین چیزها -از نظر تو-، براش نادیدنی و درک ناشدنی بود، هنوز هم عصبی نمیشی! فقط دلت براش می‌سوزه... مثل دل‌سوزی‌ای که برای یک آدم نابینا در درونت حس می‌کنی....

اشتباه نکن! منظور من این نیست که هیچ ارزشی توی زندگی نداشته باشیم! حرفم اینه که "ارزش‌های شخصی‌مون" رو پیدا کنیم و زندگیشون کنیم.. اما هم‌زمان این رو هم بدونیم که "چیزی که برای من ارزش‌منده، ممکنه برای دیگران -حتی نزدیک‌ترینان‌مان- ارزش زیادی نداشته باشه...

یا حتی بزرگ‌تر از اون؛ ممکنه برای خودِ منِ ۱ سال بعد ارزش‌مند نباشه......

یه بزرگی می‌گفت "مرگِ یک رابطه زمانی‌ست که حداقل یکی از طرفین رابطه، فکر کنه که دیگری و رابطه رو به تمامی‌شناخته".... چرا که انسان موجودی پویاست و هر روز داره عوض میشه... (حتی اگه این عوض شدن به قدری آروم اتفاق بیفته که به چشم نشه رصدش کرد... ولی اگه حواست نباشه در بلند مدت یهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی که "اوه!! این آدمی‌که دارم می‌بینم و این رفتار رو کرد، با صدرایی که می‌شناختم چقددر متفاوته")

برگردم به بحث اصلیم و سخن رو کوتاه کنم...

به نظر من، انسان به فردیتشه که انسانه... یک بار بشینیم و با خودمون آشنا بشیم.. ببینیم چقدر از conceptهای توی ذهنمون برامون "مقدس"ن.. بهشون شک کنیم (که کاریست بس دشوار) و سعی کنیم از "تقدس"، به "ایمانِ بعد از تفکر و لمس کردن" برسیم... چک کنیم که چقدر از حرفایی که از دهنمون خارج میشن، حرف خودمونه و چقدرش حاصل بیرون از خودمون -خانواده، مدرسه، فرهنگ، مذهب و بزرگ‌تر و خطرناک‌تر از همه‌ی اونا، رسانه- هست؟..

اگه بشنویم، فکر کنیم، بپذیریم و بیان کنیم عیبی نداره! اما چند درصد از افکار و رفتارمون دچار دو مورد وسط شدن؟! تا کی می‌خوایم به جای انسان فردیت یافته طوطی و ... باشیم؟! تا کی می‌خوایم دکتر و مهندس و کارمند و غیره بشیم، چون وجهه‌ی اجتماعی و امنیت شغلی و کلی چیز بیرونی (بی‌اصالت / بی‌ارزش) دیگه دارن؟! تا کجا قراره خودمون و ارزش‌هامون و دلمون و احساساتمون و علایقمون رو نبینیم و حتی نشناسیم و به محیط خارج از خودمون reaction نشون بدیم؟

تا کی می‌خوایم شادی و رضایت درونیمون رو بخاطر "موفقیت" -طبق تعریف اجتماعیش- فدا کنیم؟؟!!! کی قراره انسانیت و فردیت خودمون رو به تجربه بنشینیم؟!

به امید روزی که یک نفر زیر این پست بنویسه که " من خودم رو زندگی کردم :)"

-------------------------------

پ.ن.1: خیلی طولانی شد!

پ.ن.2: من هنوز درونم آتیشه.............

بازدید : 749
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 11:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

این روزها چند نفر هستن که بهم اعتماد کردن و من رو بعنوان life coach شون انتخاب کردن...

البته کوچینگی که من انجام میدم مقدار خوبی هم theme روان‌شناسی داره که همین نکته منو با کوچ‌های دیگه متفاوت می‌کنه!

حالا کاری به این حرفا ندارم!

امشب گفت و گومون به سمت جالبی رفت و من یه لحظه احساس کردم که این حرفا ممکنه در آینده برای خودم تو موقعیت‌های سخت شنیدنی باشه! :))

مسئله احساس کلافگی و اضطرابی بود که امروز تجربه کرده بود. ازش خواستم بگه این اضطراب از کجا میاد:

- از دوره‌ی دی‌آرک که آخر هفته داریم برگزار می‌کنیم. نگرانم که موفقیت‌آمیز نباشه

+ اگه نشه چی میشه؟

......

- نکته‌ی مهم اینه که از بدهکار بودن بدم میاد.

+ بدهکار بودن چیزی نیست که به خودی خود باعث اضطراب بشه! بدهکار بودن یه fact ه، اضطراب یه احساسه... fact از جنس والده، احساس از جنس کودکه... بازم بگرد :)

...

- دوست دارم پیش پدر و برادرم وجاهت داشته باشم.

+ سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد، وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد....

بیگانه هر موجودیه که از پوستت بیرون باشه! هرچقدر دور یا نزدیک..

بگذریم..

این حرفامو می‌نویسم تا بعدا یه جا به دادم برسه (و شاید به درد کس دیگه‌ای هم بخوره):

  • کودکو کی اذیت می‌کنه؟ والد / والدو کی می‌تونه کنترل کنه؟ بالغ.. بالغ باید بتونه بین کودک و والد قرار بگیره و نذاره که فشارهای زیادی والد به کودک وارد بشن!
  • سال‌ها دل ...... نیازت به وجاهت داشتن پیش خودت رو روی پدر و برادر فرافکنی نکن

و فکر می‌کنم مهم‌ترین نکته‌ی این نوت:

  • دقیقا اینجور وقتاست که باید نگاه فیلم life is beautifull رو داشته باشی! بقیه‌ی وقت‌ها که شرایط خوبه که هنر نیست :)))
    • همه‌ی اینا بازیه.. بازی‌ای که یه سری مرحله داره و تو باید این مرحله‌های دردناک و سخت رو پشت سر بذاری تا امتیاز جمع کنی و نفر اول بشی و جایزه رو برنده بشی :)

بازدید : 474
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 11:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آن روی من

فرزانه تسلیم آن چیزیست که لحظه‌ی حال برای او به ارمغان می‌آورد.

او می‌داند که بالاخره خواهد مرد

و به هیچ چیز وابستگی ندارد.

توهمی‌در ذهنش وجود ندارد

و مقاومتی در بدنش نیست...

او درباره‌ی عملش فکر نمی‌کند؛

اعمال او از مرکز وجودش جاری می‌شوند.

به گذشته‌اش نچسبیده،

پس هر لحظه برای مرگ* آماده است....

همانطور که دیگران پس از یک روز کاری سخت، برای خواب!

------------------------------

پ.ن.1: من فرزانه نیستم...!

پ.ن.2: از کتاب "تائو ت چینگ"، نوشته‌ی "لائو ت سه"

* مرگ می‌تونه مرگ هرچیزی باشه! مرگ برنامه‌ای که تو ذهنش داشته، مرگ یک رابطه، یا حتی مرگ خودش..

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 21
  • بازدید کننده امروز : 17
  • باردید دیروز : 22
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 135
  • بازدید ماه : 424
  • بازدید سال : 850
  • بازدید کلی : 65418
  • کدهای اختصاصی